پیچ وخم راهی سنگلاخ وپوشیده ازبرف ،تشعشعی زیبارا در پناه آفتاب وبر فرازکوههای برف خیزسرزمینم نمایان بود.سرزمینی دیدنی وبدور از هیاهو،با مردمی ساده وبی ریا !! مردمی رنجدیده ،بی پناه وقناعت پیشه!!! قانع به نانی از گندم وهیمه ای برای گرم شدن !!! ومن از ورای انبوهی از سادگی وقناعت، چشمانی را دیدم، گریان ونا امید ،که در جستجوی کعبه مقصود ،سرابی تلخ را با ذره ذره وجود نحیفش می چشیدومروارید اشکش دنیایی از یاس را متبلور بود.دختر بچه ای بلند قد ،صورتی گندمگون و چشمانی درشت،فریب خورده وناتوان با همزادی نامیمون در کنارش لبریز از رنگ زرد.درس را به هوای عبث رها کرده وخسته از سوز سرزنش ،محنت بی کسی را به جان خریدار.پدر ومادرش ر ا دست تقدیرربوده بودواو به یمن هجوم سرد وگزنده فرهنگی بیگانه وزهر آگین ،دموکراسی را فریاد می کرد.واژه ای ناآشنا ،گنگ ومرموز.دشنه ای خون آلود که برکمر همتمان بسته شده !؟؟ وما عاجزاز لمس تکه ای ناچیز از این جامه ناهمگون.جامه ای نا برابر،هدیۀ الهه برابری ومساوات ،چون ساداکوی پیشین،محنت کشیده وفداکار،قصه ای واقعی که به افسانه ها پیوست!!!وما تکرارش را به گونه ای دیگر،رنج آور ونازیبا نظاره گریم!!!
اواینک،مدعی بود مقام مادر را !!! مقامی محبوس فراموشخانۀ ظلمت!!!
کودکی محروم ،که نابخردانه سوزو ساز را رجحان داده وخود می گداخت،تاعبرتی باشددیگران را.دیگرانی ناصبور ومخمور که دل در گرو جام جمی کذایی دارند وغافل که بیراهه های راه نما سوغاتی است بس ناجوانمردانه،وآنچه خود دارند کیمیای سعادت!!!
دیگرانی غرق در کمای جنگ وخونریزی .وچه زیباست !!! آن ،گاه دلنشین ! گاه هوشیاری ! لحظه خواستن وخاستن!