شبی تاریک
یک آسمان ستاره
سورکوی گاه گاه آرزو
ویک خورشید نگاه
وامانده و چشم براه
-----------
دستانی تکیده
لرزان وبی رمق
گشوده بر پهنه آسمان
لبریز از تمنا
عشق را فریاد می زد
--------------
لبانی ترک خوره
همنوا
باجیرجیر، جیرجیرکان
سردوبی روح
زمزمه ای گنگ سر می داد !!!
------------
نگاهی مسخ ومبهوت
غرق درظلمت شب
رنجور وحسرت زده
اندوهی بی پایان را
نظاره گر بود
-------------
فروغ ستاره صبح
طلوع روشنایی را
نوید داد !!!!
-------------
دستان بی رمق را
جانی گرفت!
لبخندی شیرین
لبان بی رنگ را
رونق داد !
چشم را
نوری فراگرفت
------------
شفق صبح
نزدیک بود
آخرین ثانیه های ظلمت
طلوع روشنایی را
نجوا میکرد
نجوایی شیرین !!!
---------------
هوایی تازه دمیده شد
لبریز از پاکی
سرشار از
عطر دلپذیر بهار !!!!
(محمد روحانی)