من ازتبار اویم ،زادهْ کوه بابا
وشهرم را سکوتی مرموز فراگرفته
من از شهرسکوتم !!!
دیارسنگواره های سخت وآوار
با دیواره ای کوتاه
درختچه هایی شرمگین
ودشتهایی پر از پرچین
شکسته وفرو ریخته
بهایمَ تکه ایست نان
وهیمه ای خودسوز
برّان تر از
دشنهْ فرسودهْ کودکان همسایه ؟؟!
من از شهر سکوتم !!!
برزخ ثانیه ها وفاصله ها
افراشته برخارهایی ضخیم!
دهقانی سنگ برشکم بسته ام!
باپوستینی وارونه بردوش
وحفاظی از خار!
بردیوارهْ شهرم خواهم ساخت
مبادا !
کودکانی بازیگوش !
در بازی کودکانه شان
درختچه هایم را بیازارند
وشاید !؟ پوستینم را بربایند !!
آری ! من از شهر سکوتم
شهر ناله های در خود ریخته
شهر سنگواره های ممسوخ ؟؟؟؟!
بامیان
(سیمای هزاره)
--------------------------
حرف دل : آنگاه که سکوتم را میشکنم ،زمزمه های دلتنگیم به اوج میرسد ولبریز از ناگفتنیها میشوم.....ودر سکوت زندگی کردن را رنجش قلبهایی نازک به من میآموزد وناگزیر ناگفته هایم را در خود میریزم،هر چند که لبریز از خلا میشوم ونفس کشیدن برایم دشوار میشود....وسکوتم بهانه ای است برای گذران زندگی پر از تکرار خستگیهایم.