از سر کار که آمد کوله پشتی کرم رنگی را که با هزار بد بختی خریده بود در آورد ویک گوشه انداخت...صدای مادرش را شنید :خوش آمدی بچیم ،امروز چه طور بود؟...مثل همیشه مادر، کسل کننده وتکراری،راستی چای تیار است ؟...آ بچیم ،اینه برٍت میارم...
تلویزیون را روشن کردوفارغ وبی خیال به تماشای بازی فوتبال بین آرسنال ومنچستر نشست.مادر با سینی چای کنارش نشست ، پیاله چای را پرکرد و پیشش گذاشت وبانگاهی مهربان به پسرش خیره شد . چه آرزوهایی داشت ،آرزوهایی که با همه کوچکی به حقیقت مبدل نشد.هنوزم نا امید نشده بود،ولی...
بغض گلویش را گرفت وچشمان نگرانش پر ازاشک شد،از جایش بلند شدوبه طرف آشپزخانه براه افتاد تا کسی اشکهایش را نبیند،اشکهایی که هیچ وقت دیده نشد....!!!
دلش گرفته بود،چه قدر احساس تنهایی میکرد...سروکله یک تاکسی از دور پیدا شد، دست تکان داد...کجا برادر؟...تا مزار...چند میبری؟... وارد مزار...که شد، انگار تمام دلتنگیها از او دورشدند. برای اینکه زودتر برسد قدمهایش را تندتر کرد.قوطی خالی فانتا ،که به جای فانتا داخلش آب بود را، روی سنگ مزار مادر خالی کرد و شروع کرد:بسم الله الرحمن...........
به آسمان خیره شد،به گذشته فکر میکرد،به روزهایی که قدرشانرا ندانسته بودافسوس میخورد.افسوس......!!!احساس کرد ابرهای آسمان چهره مادرش را که هنور نگران بود وبه او نگاه میکرد ،درست کرده اند.نگاهی نگران ومضطرب! خیلی برایش تازگی داشت...چرا تاحالا متوجه این نگاهها نشده بود...ایکاش زودترمتوجه میشد...ایکاش دوباره....؟!!