حرف دل

زندگي خاطره اي بيش نيست ،خواه تلخ ، خواه شيرين وآيينه دل ،دل نگاري است از گذشته،حال وآينده نگارنده در كوچه باغ پر پيچ وخم خاطرات.

۱۳۹۱ مهر ۲۳, یکشنبه

داشــــــــتم دلقی و صد عیب مرا میپوشید 
خرقه رهن می ومطرب شد و زنار بماند



۱۳۹۱ فروردین ۳۰, چهارشنبه

کفشهای سهراب !

...کفش‏هایم کو؟!
دم در چیزی نیست
لنگه‏ی کفش من این جاها بود!
زیر اندیشه این جا کفشی!
مادرم شاید این جا دیشب
کفش خندان مرا، برده باشد به اتاق
که کسی پا نتپاند در آن
هیچ جا اثر از کفشم نیست
نازنین کفش مرا درک کنید
کفش من کفشی بود
کفشستان!
و به اندازه انگشتانم معنی داشت...
پای غمگین من احساس عجیبی دارد
شصت پای من از این غصه ورم خواهد کرد
شصت پایم به شکاف سر کفش، عادت داشت...!
نبض جیبم امروز
تندتر می زند از قلب خروسی که در اندوه غروب
کوپن مرغش باطل بشود...
جیب من از غم فقدان هزار و صدو هشتاد و سه چوق
که پی کفش، به کفاش محل خواهد داد
«خواب در چشم ترش می شکند»
کفش من پاره ترین قسمت این دنیا بود
سیزده سال و چهل روز مرا در پا بود
«یاد باد آن نهانش نظری با ما بود»
دوستان! کفش پریشان مرا کشف کنید!
کفش من می‏فهمید که کجا باید رفت
که کجا باید خندید
کفش من له می شد گاهی
زیر کفش حسن و جعفر و عباس و علی
توی صف‏های دراز
من در کله صبح، پی کفشم هستم
تا کنم پای در آن
که به آن «نانوایی» می‏گویند!
شاید آن‏جا بتوان، ‌نان صبحانه فرزندان را
توی صف پیدا کرد
باید الان بروم....اما نه!
کفش‏هایم نیست! کفش‏هایم...کو؟!

۱۳۹۰ اسفند ۱۹, جمعه

مادر

روز زن گرامي باد
تقديم به مادر مهربانم
مادرای آزمونه گذشت وایثار
مادرای آینه لطف کردگار
مادرای سرو زیبای وجود
ای که قلبت چشمه سار مهرو جود
ای وجودت مأمن جاودانان
دامنت،خالق شیرمردان،قهرمانان
روح رنجهایت،قصه ساز جمله لالا
صبح فردایت ، شکوه عشق والا
مادرای سنگ صبورغصه ها
جان وجمالت سپر درد وبلا
تپش قلب توای مظهر مهر وصفا
جلوه های لحظه لحظه رشدوابقاء
ای تو تندیس قداست
در اشکت کیمیای سعادت
درهجوم سرد ترسها ، بیدادها
پودوتارت قصه مهرووفا
تاروپودت صبر ایوب است
لیک ، این کجا وآن کجا
مادر ای دردی کش کون ومکان
ای که ازتوجاودان ،این جهان وآن جهان
ای معمای وجودت
راز هست جمله هستی
ای سرشتت
آیه های رحمت حق ، حق پرستی
تا که هستی است
هستی ات پاینده باد
وآن وجود سر بسر
لبریز از مهر ووفا
چون کهن افسانه های
دشت گیتی
جاودان باد
وان سرشته از وفا ، شرم وحیا
فارغ از رنج وبلا
قلبش از عشق وصفا
آکنده باد
حرمتش پاینده باد.....
(محمد روحانی)

۱۳۹۰ بهمن ۲, یکشنبه

با تعدادی از دوستان بند امیر رفتیم،چند اسکی باز خارجی هم آمده بودند ...



۱۳۹۰ دی ۲۰, سه‌شنبه

هوای تازه !؟

شبی تاریک
 
یک آسمان ستاره

سورکوی گاه گاه آرزو

ویک خورشید نگاه

وامانده و چشم براه

-----------

دستانی تکیده

لرزان وبی رمق

گشوده بر پهنه آسمان

لبریز از تمنا

عشق را فریاد می زد

--------------

لبانی ترک خوره

همنوا

باجیرجیر، جیرجیرکان

سردوبی روح

زمزمه ای گنگ سر می داد !!!

------------

نگاهی مسخ ومبهوت

غرق درظلمت شب

رنجور وحسرت زده

اندوهی بی پایان را

نظاره گر بود

-------------

فروغ ستاره صبح

طلوع روشنایی را

نوید داد !!!!

-------------

دستان بی رمق را 
جانی گرفت!

لبخندی شیرین

لبان بی رنگ را

رونق داد !

چشم را

نوری فراگرفت

------------
شفق صبح

نزدیک بود

آخرین ثانیه های ظلمت

طلوع روشنایی را

نجوا میکرد

نجوایی شیرین !!!

---------------

هوایی تازه دمیده شد

لبریز از پاکی

سرشار از

عطر دلپذیر بهار !!!!  


           (محمد روحانی)

عکسهایی از مراسم بزرگداشت قتل عام 19 جدی در یکاولنگ!



۱۳۹۰ دی ۱۷, شنبه

درد واره ها !

دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟

                " قیصر امین پور "